loading...
رســپیــــنا
رســپیــــنا بازدید : 206 سه شنبه 16 شهریور 1389 نظرات (0)

 

 

یکی بود یکی نبود وقتی خورشید طلوع کرد از پشت پنجره

کلبه ای قدیمی،شمع سوخته ای را دید که از عمرش لحظاتی بیش نمانده بود.

به او پوزخندی زد و گفت
:

دیشب تا صبح،خودت را فدای چه کردی؟


شمع گفت:

خودم را فدا کردم تا که او در غربت شب غصه نخورد
.

خورشید گفت
:

همان پروانه که با طلوع من تو را رها کرد
!

شمع گفت
:

یک عاشق برای خوشنودی معشوق خود همه کار می کند و برای کار خود


هیچ توقعی از او ندارد زیرا که شادی او را شادی خود می داند

خورشید به تمسخر گفت:

آهای عاشق فداکار،حالا اگر قرار باشد که دوباره به وجود آیی،دوست داری که چه


چیزی شوی؟ شمع به آسمان نگریست و گفت: شمع...دوست دارم دوباره شمع شوم

خورشید با تعجب گفت:شمع؟؟

شمع گفت:

آری شمع...دوست دارم که شمع شوم تا که دوباره در عشقش بسوزم و


شب پروانه را سحر کنم،خورشید خشمگین شد و گفت:

چیزی بشو مانند من تا که سالها زندگی کنی،نه این که یک شبه نیست و نابود شوی
!

شمع لبخندی زد و گفت
:

من دیشب در کنار پروانه به عیشی رسیدم که تو در این همه سال زندگیت به آن


نرسیدی...من این یک شب را به همه زندگی و عظمت و بزرگی تو نمی دهم.

خورشید گفت
:

تو که دیشب این همه لذت برده ای پس چرا گریه می کنی؟


شمع با چشمانی گریان گفت:

من از برای خودم گریه نمی کنم،اشکم از برای پروانه است که فردا شب در آن همه


ظلمت و تاریکی شب چه خواهد کرد و گریست و گریست تا که برای همیشه آرامید

 

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    پیوندهای روزانه
    آمار سایت
  • کل مطالب : 16
  • کل نظرات : 5
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 0
  • آی پی دیروز : 4
  • بازدید امروز : 2
  • باردید دیروز : 5
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 11
  • بازدید ماه : 11
  • بازدید سال : 220
  • بازدید کلی : 4,582